گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد سی و سوم
.رفتن مظفر الدين، صاحب اربل به موصل و بازگشت او از آن جا





در اين سال، در ماه جمادي الآخر، مظفر الدين بن زين الدين، صاحب اربل، به سوي توابع موصل رهسپار شد تا به آن نواحي حمله‌ور گردد.
اين اقدام را از آن جهة كرد كه او و جلال الدين بن خوارزمشاه و ملك معظم صاحب دمشق و ملك مسعود صاحب ماردين ميان خود قرار گذاشته بودند تا به شهرهايي كه در دست ملك اشرف بود هجوم برند و آن شهرها را فتح كنند. سپس هر كسي سهمي را كه برايش معين شده بود از نواحي مفتوحه بردارد.
پس از آن كه چنين قراري ميانشان گذاشته شد مظفر الدين روانه موصل گرديد.
ص: 39
اما جلال الدين خوارزمشاه از تفليس حركت كرد و مي‌خواست خلاط را بگيرد كه شنيد نماينده او در كرمان كه بلاق (براق) حاجب نام داشت از فرمان او سرپيچيده و، چنان كه شرح خواهيم داد، بر او شوريده است.
به شنيدن اين خبر خلاط را ترك گفت و بدان جا حمله نبرد.
فقط لشكريان او قسمتي از آن سرزمين را غارت و قسمت بيش‌تري را ويران كردند.
جلال الدين شتابان روانه كرمان شد.
بدين گونه تمام قرارهائي كه آن چند تن گذاشته و تصميم‌هائي كه گرفته بودند به هم خورد.
تنها مظفر الدين كوكبري از اربل به راه افتاد و بر كرانه رود زاب فرود آمد ولي نتوانست از آن بگذرد و به سوي موصل برود.
بدر الدين لؤلؤ نيز از موصل براي ملك اشرف كه در رقه به سر مي‌برد پيام فرستاده و از او طلب مساعدت نموده و درخواست كرده بود كه براي سركوبي مظفر الدين شخصا در موصل حضور يابد.
ملك اشرف نيز از رقه روانه حران، و از حران رهسپار دنيسر شد و شهر ماردين را ويران ساخت و مردمش را غارت كرد.
اما ملك معظم صاحب دمشق آهنگ شهرهاي حمص و حماة كرد.
از آن جا براي برادر خود ملك اشرف پيام فرستاد و گفت:
«اگر تو از ماردين و حلب بروي، منهم از حمص و حماة مي‌روم و براي مظفر الدين نيز پيام مي‌فرستم كه از موصل برگردد.»
ص: 40
بنابر اين ملك اشرف از ماردين رفت و هر يك از آنان به سوي سرزمين خود برگشت.
در نتيجه اين پيشامد توابع موصل و توابع ماردين به ويراني كشيده شد.
پيش از آن در نتيجه خشكسالي‌هاي پي در پي و طول مدت آنها اين نواحي آسيب ديده و بيشتر مردمش كوچ كرده و رفته بودند.
اين پيشامد نيز روي داد و ويراني‌هاي تازه‌اي به ويراني آن نواحي افزود.
ص: 41

شورش كرمان بر ضد جلال الدين و رفتن جلال الدين بدان جا

در اين سال، در ماه جمادي الآخر، به جلال الدين خوارزمشاه خبر رسيد كه نماينده او در كرمان كه سردار بزرگي به نام بلاق (براق) حاجب بود از فرمان وي سرپيچيده و شورش كرده است.
براق حاجب از آن رو دست بدين كار زد كه ديد جلال الدين از كرمان دور است و، چنان كه گفتيم، سر گرم جنگ با گرجيان و ديگران مي‌باشد.
لذا گردنكشي آغاز كرد و در انديشه تصرف شهرهايي افتاد كه به نيابت از طرف جلال الدين آنها را اداره مي‌نمود.
همچنين براي مغولان پيام فرستاد و آنان را از نيروي جلال الدين و شهرهاي بسياري كه گرفته بود آگاه ساخت و گفت:
ص: 42
«اگر باقي شهرها را نيز بگيرد كشورش بزرگ خواهد شد و لشكرش فزوني خواهد يافت و آنچه را هم كه در دست شماست از شما خواهد گرفت.» جلال الدين تازه از تفليس به سوي خلاط روانه شده بود و مي‌خواست آن جا را بگيرد. ولي همينكه خبر طغيان براق حاجب را شنيد، خلاط را ترك گفت و رهسپار كرمان گرديد.
پيشاپيش رسولي را با خلعت‌هائي به نزد براق حاجب، صاحب كرمان، فرستاد كه او را مطمئن و آسوده خاطر سازد تا بدون رعايت احتياط و آمادگي براي دفاع پيش وي بيايد.
ولي همينكه فرستاده جلال الدين به كرمان رسيد، براق حاجب دريافت كه آن دلجوئي ظاهري، نيرنگي براي بدام انداختن اوست زيرا به روش معمولي جلال الدين آشنائي داشت.
از اين رو آنچه را كه به چشمش گرانبها و سودمند بود برگرفت و به دژي بلند رفت و در آن جا پناهنده شد.
گروهي از ياران خود را نيز كه مورد اعتمادش بودند به دفاع و نگهداري حصن‌ها گماشت.
آنگاه كسي را به نزد جلال الدين فرستاد و برايش پيام داد و گفت:
«من بنده و مملوك تو هستم و هنگامي كه خبر آمدن تو را بدين سرزمين شنيدم آنرا براي تو خالي كردم زيرا از آن تست و اگر مي‌دانستم كه مرا به جان امان خواهي داد بي‌گمان به درگاه تو حاضر مي‌شدم. ولي از اين كار بيم دارم.» فرستاده جلال الدين خوارزمشاه براي براق حاجب سوگند
ص: 43
ياد كرد كه جلال الدين در تفليس است.
ولي براق به سخن او التفاتي نكرد. در نتيجه فرستاده جلال الدين بي‌آن كه نتيجه‌اي گرفته باشد از كرمان بازگشت.
جلال الدين نيز دانست كه نمي‌تواند آنچه را كه در دست براق حاجب است به آساني بگيرد و اين كار نياز به محاصره‌اي دارد كه مدتي دراز وقت مي‌گيرد.
از اين رو خلعت‌هائي برايش فرستاد و او را در آن جا همچنان نگاه داشت.
هنگامي كه ميان جلال الدين و براق پيك و پيام‌هائي رد و بدل مي‌شد، فرستاده وزير جلال الدين از تفليس رسيد.
با پيامي كه براي جلال الدين آورد، او را آگاه ساخت از اين كه آن دسته از لشكريان ملك اشرف كه در خلاط به سر مي‌بردند به عده‌اي از سربازان وي حمله برده و آنان را شكست داده‌اند.
اين خبر جلال الدين را برمي‌انگيخت كه به تفليس باز گردد.
از اين رو شتابان به سوي تفليس برگشت.
ص: 44

پيكار در ميان لشكر ملك اشرف و لشكر جلال الدين‌

جلال الدين خوارزمشاه هنگامي كه رهسپار كرمان مي‌شد، لشكري را در تفليس تحت نظر وزير خود، شرف الملك، گذاشت.
پس از رفتن او، خواربار آن لشكر كاهش يافت و سربازان از اين حيث در مضيقه افتادند.
لذا به سوي توابع ارز الروم روانه شدند و به يغماي دارائي مردم و بهره‌گيري از زنان پرداختند و كالاهاي بسياري كه به شمار در نمي‌آمد به غنيمت گرفتند و بازگشتند.
راه ايشان از پيرامون سرزمين خلاط بود.
حسام الدين علي بن حماد حاجب موصلي كه در خلاط نمايندگي ملك اشرف را داشت همينكه از آمدنشان آگاه شد، لشكر خود را گرد آورد و به جنگ ايشان رفت، و بر ايشان حمله برد و
ص: 45
بسياري از غنائمي را كه همراه داشتند گرفت و با لشكريان خود سالم به خلاط بازگشت.
وزير جلال الدين كه چنين كاري را از او ديد ترسيد و براي جلال الدين كه روانه كرمان شده بود پيام فرستاد و او را از آن حال آگاه ساخت و وادار به بازگشت كرد و از فرجام سستي و اهمال در بازگشت ترساند.
جلال الدين به دريافت اين پيام بازگشت، چنان كه ما به خواست خداي بزرگ در جاي خود به شرح آن خواهيم پرداخت.
ص: 46

درگذشت خليفه عباسي الظاهر بامر اللّه‌

در اين سال، در چهاردهم ماه رجب، امام الظاهر بامر اللّه امير المؤمنين ابو نصر محمد بن الناصر لدين اللّه ابو العباس احمد بن المستضي‌ء بامر اللّه زندگاني را بدرود گفت.
درباره نسب او، هنگام درگذشت پدرش، رضي اللّه عنهما، شرح كافي داده شد.
مدت خلافت او نه ماه و بيست و چهار روز بود.
در برابر خداي خود فرمانبردار و فروتن و درباره مردم دادگر و مهربان بود.
هنگامي كه از رسيدن او به خلافت سخن گفتيم، كارهاي او را نيز به اندازه كفايت بيان كرديم.
او هر روز نيكي و مهرباني با مردم را افزايش مي‌داد و چنين زيست تا دمي كه از جهان رفت.
ص: 47
خدا از او خرسند باشد و او را خرسند بدارد و جاي و سرايش را نيكو سازد! او آئين دادگستري را كه كهنه شده بود دوباره نو ساخت و شيوه نيكي و مهرباني را كه فراموش شده بود بار ديگر به ياد مردم آورد.
پيش از درگذشت خود نامه‌اي به خط خويش براي وزير خود فرستاد كه آن را براي اولياء امور و خداوندان دولت بخواند.
فرستاده خليفه كه نامه را برده بود گفت:
«امير المؤمنين مي‌فرمايد: غرض ما اين نيست كه گفته شود رسمي معمول گرديد و نظري تأمين شد و تشريفاتي انجام يافت و بعد هم هيچ سودي ندهد و اثري از آن آشكار نگردد. ما اهل حرف نيستيم و اهل عمليم و شما هم به پيشوائي كه اهل كردار باشد بيش‌تر نيازمنديد تا به پيشوائي كه تنها به گفتار مي‌پردازد.» آنگاه نامه را باز كردند و خواندند كه پس از «بسم اللّه الرحمن الرحيم» چنين آغاز مي‌شد:
«بدانيد كه نه مهلت دادن ما به شما نشانه سستي ما و نه چشم پوشي ما دليل غفلت ماست. بلكه شما را آزمايش مي‌كنيم تا ببينم كداميك از شما بهتر كار مي‌كند.
شما در گذشته شهرها را ويران ساختيد، مردم را پراكنده كرديد، بدنامي به بار آورديد، از روي نيرنگ و فريب باطل را به صورت حق آشكار نموديد، نابود ساختن و ريشه كن كردن مردم را احقاق و مردم دوستي ناميديد و هر فرصتي را غنيمت شمرديد تا آنچه
ص: 48
مي‌خواستيد از پنجه‌ها و دندان‌هاي شيري بي‌پروا و هراس‌انگيز (يعني خليفه پيشين) بربائيد.
شما كه امناء او و مورد اعتماد او بوديد هميشه با الفاظ مختلف در يك معني واحد اتفاق مي‌كرديد و بدين گونه انديشه او را به سوي خواسته خويش متمايل مي‌ساختيد. باطل خود را با حق او در مي‌آميختيد. او مطيع شما بود در حاليكه شما نسبت به او عصيان مي‌ورزيديد و موافق شما بود در صورتي كه مخالف او بوديد.
از اين گونه كارها كه پيش از اين كرديد در گذشتيم.
اينك خداوند سبحان بيم و هراسي را كه شما به وجود آورده بوديد به امن و آسايش و فقري را كه شما به بار آورديد به غنا و باطل شما را به حق تبديل كرده و فرمانروائي نصيبتان ساخته كه از لغزش در مي‌گذرد و پوزش را مي‌پذيرد. مواخذه نمي‌كند مگر كسي را كه در گناه اصرار ورزد و انتقام نمي‌كشد مگر از كسي كه كار بد را پيگيري كند و از آن دست باز ندارد. به شما فرمان مي‌دهد كه دادگر باشيد و اين را از شما مي‌خواهد. همچنين شما را از بيداد و ستم منع مي‌كند و به خاطر ستمگري نكوهش و توبيخ مي‌نمايد. از خداي بزرگ مي‌ترسد و شما را نيز از مكر او مي‌ترساند.
به خداي بزرگ اميدوار است و شما را نيز به فرمانبرداري از او واميدارد.
راه‌هائي بپيمائيد كه خلفاي خداوند بر روي زمين و امناي او در ميان مردم پيمودند، وگرنه نابود مي‌شويد. و السلام.» هنگامي كه او درگذشت در خانه‌اش هزارها نامه سربسته يافتند كه هيچكدامش را نگشوده بود.
ص: 49
به او گفته بودند كه آنها را باز كند.
جواب داده بود: «احتياجي به باز كردن آنها نيست. همه آنها سخن‌چيني و پاپوش دوزي است.» از هنگامي كه اين خليفه به فرمانروائي رسيد، خداي سبحان مي‌داند كه من به خاطر بدي زمانه و تباهي مردم روزگار هميشه از كوتاهي مدت خلافت او انديشه مي‌كردم و به بسياري از دوستان خود مي‌گفتم:
«چقدر مي‌ترسم از اينكه مدت فرمانروائي او كوتاه باشد.
زيرا زمانه ما و مردم زمانه شايسته خلافت او نيستند.» همينطور هم شد.
ص: 50

خلافت المستنصر بامر اللّه، پسر الظاهر بامر اللّه‌

همينكه الظاهر بامر اللّه درگذشت، با پسر بزرگتر او ابو جعفر منصور براي خلافت بيعت كردند.
ابو جعفر منصور به لقب المستنصر بامر اللّه ملقب شد و در نيكي و مهرباني با مردم همان راهي را رفت كه پدرش، رضي اللّه عنه، رفته بود.
به فرمان او در بغداد جار زدند كه همه مردم از عدالت برخوردار خواهند شد و هر كس كه نيازي دارد، يا ستمي بدو رسيده، گزارش دهد تا نيازش برآورده شود يا از او رفع ستم گردد.
در نخستين جمعه‌اي كه در دوره خلافت وي فرا رسيد بر آن شد كه نماز جمعه را در نمازخانه‌اي بخواند كه خلفا در آن نماز مي‌گزاردند.
به او گفتند راهرو سرپوشيده‌اي كه بايد از آن گذشت و به نمازخانه رسيد ويران شده است و نمي‌توان از آن عبور كرد.
ص: 51
به شنيدن اين سخن سوار اسب شد و روانه مسجد جامع مصر گرديد.
حركت او نيز آشكار بود و مردم او را مي‌ديدند كه از حرير پيرهن سپيد بر تن و عمامه سپيد بر سر داشت.
هيچ كس را هم نگذاشت كه همراهش برود، بل به همه يارانش كه مي‌خواستند همراهش باشند فرمود براي نماز به همان جا بروند كه او نماز خواهد گزارد.
آنگاه به راه افتاد در حاليكه تنها دو پيشخدمت مخصوص و ركابدارش همراهش بودند و بس.
در دومين آدينه نيز همين كار را كرد تا آن راهرو سرپوشيده تعمير شد.
پس از درگذشت الظاهر بامر اللّه، رضي اللّه عنه، بهاي غلات بالا رفت و به باري هيجده قيراط رسيد.
المستنصر باللّه دستور داد تا غلاتي كه در املاك مخصوص وي به دست مي‌آمد باري سيزده قيراط فروخته شود.
بدين ترتيب قيمت‌ها پائين آمد و كارها درست شد.
ص: 52

جنگ ميان علاء الدين كيقباد و ملك مسعود، صاحب «آمد»

در اين سال، در ماه شعبان، علاء الدين كيقباد بن كيخسرو بن قلج ارسلان، فرمانرواي شهرهاي روم، به سوي سرزمين ملك مسعود، صاحب «آمد» رهسپار گرديد و چند حصن از حصن‌هاي او را گرفت.
سبب اين لشكر كشي آن بود كه پيش ازين گفتيم ملك مسعود صاحب آمد و جلال الدين بن خوارزمشاه و ملك معظم صاحب دمشق و سايرين با يك ديگر همدست شده بودند تا با ملك اشرف بجنگند.
ملك اشرف كه با كيقباد، ملك روم، همدست بود، به شنيدن اين خبر براي كيقباد پيام فرستاد و ازو خواست كه به قلمرو صاحب آمد بتازد و با او پيكار كند.
در اين هنگام ملك اشرف در ماردين بود.
كيقباد، ملك روم، حركت كرد و به ملطيه رفت كه به وي تعلق داشت.
ص: 53
در آن جا فرود آمد و لشكريان خويش را به ولايت ملك مسعود صاحب آمد، فرستاد.
اين سربازان حصن منصور و حصن سمكاراد، و حصن‌هاي ديگري را گشودند.
صاحب آمد كه چنين ديد، به ملك اشرف نامه نگاشت و بار ديگر به همدستي و موافقت با او پرداخت.
در نتيجه، ملك اشرف كسي را به نزد كيقباد فرستاد تا او را ازين حال آگاه سازد و به وي بگويد كه آنچه از صاحب آمد گرفته، به وي باز پس دهد.
ولي كيقباد اين پيشنهاد را نپذيرفت و اين كار را نكرد و گفت:
«من نماينده ملك اشرف نبودم كه به من امر و نهي كند!» در همين هنگام بود كه ملك اشرف به دمشق رفت تا با برادر خويش، ملك معظم، صلح كند.
از آن جا به لشكرياني كه در ديار جزيره داشت فرمان داد تا چنانچه كيقباد، ملك روم، در انديشه خويش پافشاري كرد، صاحب آمد را ياري دهند و حقش را از كيقباد بگيرند.
لشكريان ملك اشرف به پيش صاحب آمد رفتند كه تازه سپاه خود و كساني را كه در شهرها داشت و شايسته جنگ بود گرد آورده بود.
او پس از شكستي كه از كيقباد خورد با سربازان ملك اشرف و سپاهياني كه خود فراهم كرده بود به جنگ با لشكريان كيقباد، ملك روم، شتافت.
ص: 54
لشكر كيقباد سرگرم محاصره دژ الكختا بود كه از بلندترين حصن‌ها و سنگرها به شمار مي‌رفت.
سربازان ملك مسعود، صاحب آمد، پس از تصرف اين دژ به پيش ولي‌نعمت خويش بازگشتند.
ص: 55

محاصره دو شهر آني و قرس به دست جلال الدين خوارزمشاه‌

در اين سال، در ماه رمضان، جلال الدين خوارزمشاه، چنان كه گفتيم، از كرمان به سوي تفليس بازگشت.
از آن جا به شهر آني رفت كه جزو گرجستان به شمار مي‌رفت.
در شهر آني ايواني، فرمانده لشكريان گرجستان، با آن عده از بزرگان گرجي كه پيشش مانده بودند، به سر مي‌برد.
جلال الدين او را محاصره كرد.
گروهي از لشكر خويش را نيز به شهر قرس فرستاد كه آنهم جزو گرجستان بود. آني و قرس از استوارترين و بلندترين شهرها محسوب مي‌شدند.
جلال الدين هر دو شهر مذكور را محاصره كرد و با ساكنان
ص: 56
آنها به جنگ پرداخت.
در برابر هر يك از آنها منجنيق‌هائي بر پا كرد و در جنگ كوشش بسيار به كار برد.
گرجي‌ها نيز در حفظ و نگهداري و دفاع ازين دو شهر بي‌اندازه كوشيدند زيرا ميترسيدند كه جلال الدين، چنانچه آني و قرس را بگيرد، با مردمش همان رفتار را بكند كه با ساير همكيشان ايشان در شهر تفليس كرده بود.
جلال الدين تا چند روز از ماه شوال گذشته سرگرم كار جنگ با اين دو شهر بود.
بعد لشكرياني را براي ادامه جنگ در آن دو شهر گماشت و خود به تفليس بازگشت.
از تفليس شتابان روانه ابخاز و شهرهاي ديگر گرجستان كه هنوز گرفته نشده بود گرديد. به كساني كه در آن نواحي مي‌زيستند حمله برد و يغما كرد و كشت و زنان و فرزندان را اسير و برده ساخت و شهرها را ويران كرد و سوزاند.
لشكريان او نيز آنچه در ابخاز و جاهاي ديگر به دست آوردند به غنيمت بردند.
جلال الدين از آن جا به تفليس بازگشت.
ص: 57

محاصره خلاط به دست جلال الدين‌

هم اكنون گفتيم كه جلال الدين از شهر آني به تفليس بازگشت و داخل سرزمين ابخاز شد.
رفتن او از آن جا نيرنگي بود زيرا به او خبر رسيد كه نماينده ملك اشرف در خلاط كه حسام الدين علي حاجب نام داشت از نزديك شدن وي به خلاط انديشه كرده و براي نگهداري خلاط و دفاع از آن سرزمين اقدامات لازم را معمول داشته است.
از اين رو جلال الدين به تفليس برگشت تا مردم خلاط آسوده خاطر شوند و رعايت احتياط و آمادگي براي جنگ را كنار بگذارند. بعد، ناگهان بر آنان حمله‌ور گردد.
غيبت او از تفليس و حضور او در شهرهاي ابخاز ده روز به طول انجاميد.
سپس بازگشت و روانه خلاط شد.
ص: 58
به شيوه هميشگي خويش شتابان پيش رفت و منازل را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشت.
اگر كساني پيشش نبودند كه به نمايندگان ملك اشرف نامه بنويسند و حركت او را خبر دهند بي‌گمان اهل خلاط را غافلگير مي‌كرد و ناگهان بر آنان مي‌تاخت و كارشان را مي‌ساخت.
ولي برخي از كساني كه او را همراهي مي‌كردند و مورد اعتمادش نيز بودند، خبرهاي او را به مردم خلاط مي‌رساندند.
از دو روز پيش از آن كه جلال الدين خوارزمشاه به خلاط برسد، مردم خلاط از هجوم او خبردار شده بودند.
جلال الدين در روز شنبه سيزدهم ذي القعده به ملازگرد رسيد و در آن جا اردو زد.
بعد از آن جا رفت.
دو روز ديگر، يعني روز دوشنبه پانزدهم ذي القعده، نيز به خلاط رسيد و هنوز فرود نيامده و اردو نزده بود كه فرمان پيشروي داد و با مردم خلاط جنگي سخت كرد.
در نتيجه پيشروي و پافشاري و سرسختي، لشكر او به پاي ديوار شهر رسيد ولي كشته بسيار داد.
در دومين پيشروي خود جنگي بسيار سخت كرد چنانكه مردم خلاط را به ستوه آورد.
بدين گونه سربازان جلال الدين خوارزمشاه سرانجام در ديوار بيروني شهر رخنه كردند و از آن گذشتند و به ربض رسيدند كه محوطه‌اي ميان ديوار بيروني و ديوار دروني شهر بود.
در آن جا به يغماي دارائي مردم و بهره‌گيري از زنان و
ص: 59
فرزندانشان دست دراز كردند.
مردم خلاط كه چنين ديدند بر سر غيرت آمدند و همديگر را به جانبازي و حفظ آب و خاك و مال و ناموس خويش برانگيختند.
در نتيجه، همه بار ديگر به سوي لشكريان خوارزمشاه برگشتند و با ايشان جنگيدند و از شهر بيرونشان كردند و بسياري از ايشان را نيز كشتند.
لشكر خوارزمشاه هم گروهي از سرداران خلاط را اسير كردند و خون بسياري از سربازان را ريختند.
كار جانفشاني درين نبرد به جائي رسيد كه حسام الدين علي حاجب از اسب پياده شد و در برابر دشمن ايستاد و كسان خود را به جنگ برانگيخت.
زد و خوردي خونين و مصيبتي بزرگ روي داد.
پس ازين جنگ جلال الدين چند روز به استراحت پرداخت.
بعد، مانند نخستين بار، پيشروي به سوي خلاط را تجديد كرد.
مردم خلاط هم باز با او سخت جنگيدند تا لشكرش را از شهر شهر دور ساختند.
آنان در جنگ با جلال الدين خوارزمشاه، جدي بودند و صميمانه مي‌كوشيدند و با آزمندي و اشتياق بسيار از جان خويش دفاع مي‌كردند و وقتي كه بد رفتاري خوارزميان و تبهكاري و بيرحمي ايشان در غارت شهرها را هم ديدند، ديگر مانند كساني مي‌جنگيدند كه مي‌خواستند از مال و جان و ناموس خود دفاع كنند.
ص: 60
جلال الدين در خلاط ماند تا سرماي سختي فرا رسيد و برفي باريد.
او در روز سه شنبه، هفت روز از ذي الحجه اين سال باقي مانده، از آن جا رفت.
سبب رفتن او، گذشته از بيم برف، خبري بود كه راجع به تاخت و تاز تركمانان ايواني در شهرهاي او به وي رسيد.
ص: 61